ز اشکالات وارد بر معتقدان به این اندیشه این می باشد که بین متن علم و حاشیه ی علم (در مقالات بعدی در این باره توضیحات بیشتری خواهم داد) تمایزی قائل نیست و حاشیه ی علم را نیز جزء همان متن و ماهیت علم به حساب می آورد. به طور مثال سایت تریبون مستضعفین در مقاله ای، شدیدا بر مجله ی ماهنامه ی مهرنامه و مخالفین علم انسانی بومی و دینی تاخته بود و با واژگان خطابی اقناعی، ادعا کرده بود که هر کس که اطلاع و مطالعه ی اندکی هم درباره ی علوم انسانی داشته باشد، متوجه ماهیت نیمه ذهنی یا نیمه غیر تجربی آن می شود که در خود غرب نیز امروزه تجربه گرایی در علوم انسانی با چالش مواجه گشته که حالا این به اصطلاح روشنفکران غرب زده این چنین ماهیت علوم انسانی را تجربی محض و غیر ذهنی و پوزیتیویستی می خوانند... در حالیکه اصلا چگونه ممکن است ماهیت یک چیز یا پدیده متفاوت و حتی متناقض باشد؟ درواقع چگونه امکان دارد که بخش غیر ذهنی در علوم انسانی که چند گانه و متفاوت و بعضا متناقض میباشند، جزو ماهیت علوم انسانی باشند؟ اگر بخواهیم ادعا کنیم که علوم انسانی ماهیت های گوناگونی دارد، ناچاریم که بگوییم یک علوم انسانی نداریم، بلکه چند علوم انسانی داریم که هر یک ماهیت ویژه ی خودشان را دارند نه آنکه یک علوم انسانی داریم که دارای چند ماهیت است. در صورتی که بخواهیم این ادعا را بکنیم، همانند اولین شکل مذکور هرمنوتیک دچار تناقض و مصادره ی به مطلوب شده ایم، یعنی اگر بگوییم که علوم انسانی واحد جهانشمول نداریم که هر آنچه که نام علوم انسانی را بر خود دارد، دارای همین ماهیت واحد میباشد، آن گاه برای دفاع از علوم انسانی غیر جهانشمول و بومی، با همان علوم انسانی بومی به دفاع از خودش یعنی علوم انسانی بومی و غیر جهانشمول خواهیم پرداخت و نیز اگر ادعایی جهانشمول درباره ی علوم انسانی بومی نماییم دچار تناقض خواهیم گشت زیرا اگر بگوییم آنچه علوم انسانی نامیده می شوند، گزاره هایی بومی و محلی و غیر قابل تعمیم میباشند، به این دلیل که خود این ادعا، ادعایی درباره ی همه ی علوم انسانی هاست، به باتلاق تناقض خواهیم افتاد. اما مشاهده میکنیم که تمام آنچه که علوم انسانی نامیده می شوند، دارای خصوصیتی مشترک و فاقد اشتراک لفظی دارای معانی متفاوت میباشند و آن تحقیق و بررسی تجربی پدیده های انسانی و اجتماعی میباشد و چنین چیزی ذاتی اشیا و پدیده ها نامیده میگردد و ذاتی ها در درون ماهیت واحد چیزها قرار دارند و به این دلیل این ادعا ابطال میگردد که یک علوم انسانی با ماهیتی واحد وجود ندارد.
بطور مثال به این دو گزاره توجه کنید:
1. چند نفر در جنگ شهید شدند.
2- چند نفر در جنگ هلاک شدند.
این دو گزاره تفسیر ذهنی متفاوتی دارند اما ماهیتی مشترک دارند که از تجربه به دست آمده نه ایدئولوژی و ارزش و آن این است که هر دو گزاره میگوید: چند نفر در جنگ کشته شدند و کشته شدن در اینجا متن علم و شهادت و هلاکت جزو حاشیه های علوم میباشند.
منبع: سایت - باشگاه اندیشه - تاریخ شمسی نشر 30/6/1389
علوم انسان ساز
علوم انسانی را در عرف عمومی علوم انسان ساز مینامند یعنی همانگونه که علوم دقیقه سبب شناخت بهتر از ارکان تشکیل دهنده هستی و به طبع آن مسبب ساخت و تشکیل فیزیک بهتر اجتماع میشود، علوم انسانی باعث شناخت بهتر از ذات انسانی در زمانها و مکانهای مختلف و یافتن بینش کلی نسبت به انسان که از کجا آمده و چرا آمده و به کجا میرود، کشف بهتری از حقایق انسانی میکند، میل و گرایش انسانی را مشخص میکند و مییابد. پس میتواند بعد از شناخت و یافتن بینشی نسبت به انسان کلی، پیشبینی امیال و گرایشات و تفکرات و سمت و سوی آن را بنماید.
در دید کلان و کلی هنگامی که نگرش و بینش ذهن انسان متعالی شود، در نحوهی رفتار و منش انسانی افراد تاثیر پیشرفت کنندهای میگذارد که این متعالی شدن افراد به صورت مرحلهای و نسل به نسل در هسته جامعه که خانواده میباشد که این خانواده معمولاً دارای پدر و مادری میباشد که وظیفهی تربیت افراد دیگری را بر عهده دارند.
حال وقتی علوم انسانی در ذهن و تفکر افراد وارد میشود و تحصیل این دست از علوم وراج پیدا میکند، سطح آگاهی و شعور عمومی افزایش پیدا میکند. و در ادامهی این جریان ارزشهای صحیح، حقوق متقابل انسانی و اخلاق صحیح اجتماعی در افراد درونی میشود و کم کم در عرصهی اجتماعی به منصهی ظهور میرسد.
در نتیجه وقتی در یک اجتماع که افراد، تشکیل دهندهی آن هستند، ارزشهای واقعی و حقوق متقابل انسانی و اخلاق صحیح اجتماعی در اعضای آن درونی شده، آن جامعه همان آرمان شهر همه ادیان الهی و متفکران غربی و شرقی میباشد که در پیام اخیر معهد اعلی که در مورد حیات بهایی شاهد آن بودیم همین روند پیدا شدن ارزشهای درست و رعایت کردن آنان در خانواده که خانواده همان هستهی مرکزی جامعه میباشد و اعضای این خانواده هستند که صحنههای خارجی و برونی اجتماع و جامعه را میسازند. پس نقش علوم انسانی که مسبب شناخت بهتر ارزشها و درس گرفتن از تاریخ انسانی است را در توسعه جامعه میبینیم.
جهان با سرعتی شدید در حال تغییر است.این تغییر تمام لایه های زندگی انسان ها را در بر گرفته است.به طوری که بسیار سخت میتوان تجسم کرد انسان قرن 21 بتواند در دنیای یک قرن پیش خود زندگی کند.
در قلب این تغییر ، تحول فرهنگی جامعه وجود دارد اما تحول فرهنگی جامعه چیزی نیست که بتوان ان را به صورت کلی بررسی کرد ، زیرا ذهن بشری محدود است ولی عرصه فرهنگ نا محدود.به همین دلیل ما انسانها برای بررسی و درک ماهیت جامعه آن را به اجزایی کوچک تر تقسیم کرده ایم و به صورت مجزا هر جزء را علمی از علوم انسانی نام نهاده ایم.پس بدیهی ست که رشد و افول هر علمی از علوم جامعه در نهایت تاثیر مستقیم و غیر مستقیم بر رشد و افول فرهنگ جامعه و در نهایت توسعه آن خواهد داشت.از این رو میتوان گفت از همان وقتی که زندگی اجتماعی شکل گرفت ، تحلیل و بررسی اجزای آن نیز به وجود آمد ، که میتوان از نوشته های افلاطون در مورد انواع جوامع تا ایجاد علومی مانند (Development) در عصر حاضا اشاره کرد.اما چیزی که در تمام این مسیر تاریخی برجسته است آن است که جامعه چیزی بیشتر از مجموعه اعضای شرکت کننده آن است و مجریان اصلی رشد آن ، افراد و موسسات و خود جامعه میباشند.
حال در این مختصر به بررسی چند دیدگاه و نوع نگرش نسبت به مقدار اثر گذاری علوم انسانی در رشد جامعه می پردازیم.
به طور کلی هسته اصلی فرهنگ را علوم انسانی میدانند و رشد و فرهنگ آن را به آن منوط میکنند.از این روست که تعالی و تدنی تمدن را به تعالی و تدنی علوم انسانی آن جامعه نسبت میدهند.بنابراین میتوان با بررسی اجزا مختلف جامعه و فرهنگ در رشته های گوناگون علوم انسانی باعث دگرگونی جامعه شد.همچنین برای حل معضلات گوناگون چون : اعتیاد ، ایدز ، ترافیک ، محیط زیست و ... تکیه کردن بر علوم مهندسی و تجربی کافی نیست و می بایست ریشه و علل به وجود آمدن آنها را در علوم انسانی پیدا کرد و از این علم کمک گرفت.
اما در این راه مشکلاتی پیش رو است :
ابتدا رکود و انزوای علوم انسانی در جامعه کنونی ما ناشی از از عدم کارایی و تاثیر گذاری در جامعه است که میتوان با مراکزی برای شناسایی و توصیف و صورت بندی دقیق موضوعات مورد نیاز به ارزیابی مسائل جاری و آتی اشاره کرد که با ارائه دیدگاه های تحلیل گرانه نه در خصوص اقداماتی که به رفع نیاز ها منجر گردد ، میپردازند.
نکته نهایی آنکه توسعه را باید با ارکان آن یعنی انسان ، جامعه و موسساتش بررسی کرد.علوم انسانی زمانی نقش خود را به بهترین وجه آشکار میکند که بتواند رفتارهای افراد و جامعه و موسسات را مجزا بررسی کند ولی آنها را در یک کل مشترک و یکپارچه نگاه کند.یعنی رفتار فرد را جدا از رفتار جامعه و رفتار موسسات را جدا از رفتار افراد و جامعه و رفتار جامعه یا فرهنگ را جدای از موسسات و افراد آن نبیند.در یک حرکت چند وجهی سعی به ترقی قدم به قدم هر یک از آنها در کنار ارکان دیگر نماید.در این زمان است که علوم انسانی ، به مفهوم توسعه پایدار دست پیدا میکند.مفهومی که نقش و تاثیر علوم انسانی را به بهترین نحو آشکار مینماید
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان