برای سوگ احمد ایمانی
که رفتنش همه را غافلگیر کرد.
1)
در این مرگ
هیچ چیز شگفتی وجود ندارد
همه فکر می کنند
احمد رفته است گل بچیند
رفته است گلاب بیاورد
رفته است ، حجله اش را به تنهایی بیاراید
و عزرائیل هم یک فرشته ی خجالتی است
که به هم آغوشی هیچ کس فکر نمی کند .
احمد به زودی بر می گردد.
2)
هایدگر می گفت :
" مرگ ، امکان عدم امکان مطلق دازاین است "
مرگ ما را اینچنین نقره داغ می کند
با زیر های متوالی اش
چیزی از مرگ نخواهیم دانست
چیزی از مرگ نخواهیم نوشت.
3)
فقط زنان مرگ را می خوانند
با چادر های موازی شان
با کل زدن های موازی شان
با پرس گرم کردن های موازی شان
زنان اینجا
شاعران بومی
و شفاهی مرگ اند .
4)
" روله "
این سترگ ترین واژه ی محلی نامیدن
معادل عزیزم شما
معادل دازاین هایدگر
همه ترا یک دست صدا می زدند :
" روله بمیرم سیت "
5)
چه ارتباطی برقرار کنیم
بین مرگ و
ریاضیاتی که میراث توست
هر دو محاسبات پیچیده ای دارند
هر دو محض هستند
هر دو نباید ساده باشند
ولی مرگت
تمامی محاسبات را به هم ریخت.
6)
وقتی راسل می گفت :
" مجموعه ی همه ی مجموعه ها وجود ندارد "
لابد مرگ را در نماد ها و نشانه ها می دید
به طریق ساده تر یعنی ما
هرگز به آن مجموعه ی مادر نمی رسیم
مگر با رسیدن به مرگ
که وقتی هم می رسیم
این تناقض به چه کار می آید ؟ !
7)
احمد عزیز !
رفتم ببینم
اسمت یا تاریخ مرگت
به ابجد چه می شود ؟
چیزی دستگیرم نشد
حق داری ، ساده لوحم بخوانی
ولی این روز ها ، عدد بوی دیگری دارد
از استعداد ها که در خودش عدد دارد
از داربی که کمتر کسی می داند که یک تابلوی نقاشی است
ولی تو می دانستی
از بانک های جهان اسلام که تا گورستان ها پیش رفته اند
و این آزارت می داد
8)
احمد عزیز !
تو یک اسطوره بودی به هیئت عدد
یک عدد با ارفام ملموس
یک عدد که نه کد ملی است
نه شماره ی دانشجویی
نه شماره ی موبایل
یک عدد که رند نیست ولی هرگز از ذهن نمی رود.
9)
احمد عزیز !
من شاعر مرگم
خودت می دانی که دیگر کاری از دستم ساخته نیست
مانند ماک دیزدار ترا قصیده ای بلند خواهم کرد
بر فراز سارایوو
که این روزها سر از ملایر و نهاوند درآورده است .
با خاک غمی که از سرو کولشان می بارد.
10)
تابوت تو همیشه روی شانه های ماست
مثل سکینه ی موسی
در جلوی دوستان نمک نشناسی چون ما
همه فکر می کنند برمی گردی
مثل موسی که به میقات رفته است
مثل تناقض راسل که گاهی ضدونقیض می شود.
تابوت ترا همیشه روی شانه هایمان حمل می کنیم
جلوی مصائب ، شکست های عشقی
و مسائل زخمی شده ی ریاضی .
وارد آزمایشگاه شیمی مدرسه شدم و شیشه ی زهر را برداشتم....
زهر را در لیوان پیش رویم خالی کردم،غرق تماشایش شدم،رنگش را نگاه کردم و مزه ی احتمالی اش را در ذهن ام تصور کردم.سپس اسید را به بینی ام نزدیک کردم، و بویش به مشامم خورد، در این لحظه، ناگهان جرقه ای از اینده در ذهنم درخشید..... و توانستم سوزش ان را در گلویم احساس کنم و سوراخ ایجاد شده در درئن معده ام را ببینم. احساس اسیب ان زهر ان چنان حقیقی بود که گویی به راستی ان را نوشیده بودم.سپس مطمئن شدم که هنوز این کار را نکرده ام.
در طول چند لحظه ای که ان لیوان را در دست گرفته بودمو امکان مرگ را مزه مزه میکردم،با خودم فکر کردم:اگر شجاعت کشتن خودم را دارم، پس شجاعت ادامه دادن زندگی ام را هم دارم.
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان