وارد آزمایشگاه شیمی مدرسه شدم و شیشه ی زهر را برداشتم....
زهر را در لیوان پیش رویم خالی کردم،غرق تماشایش شدم،رنگش را نگاه کردم و مزه ی احتمالی اش را در ذهن ام تصور کردم.سپس اسید را به بینی ام نزدیک کردم، و بویش به مشامم خورد، در این لحظه، ناگهان جرقه ای از اینده در ذهنم درخشید..... و توانستم سوزش ان را در گلویم احساس کنم و سوراخ ایجاد شده در درئن معده ام را ببینم. احساس اسیب ان زهر ان چنان حقیقی بود که گویی به راستی ان را نوشیده بودم.سپس مطمئن شدم که هنوز این کار را نکرده ام.
در طول چند لحظه ای که ان لیوان را در دست گرفته بودمو امکان مرگ را مزه مزه میکردم،با خودم فکر کردم:اگر شجاعت کشتن خودم را دارم، پس شجاعت ادامه دادن زندگی ام را هم دارم.
این روزهای دلتنگی هم می گذرد.روزهای امید و ناامیدی ، روزهایی که بی یاران طی می شود روزهایی که رغبت به هیچ کاری نداری .دست و دلت به هیچ کاری نمی رود .دور خودت می گردی و بارها ازخودت می پرسی آخر بچه ها رفتند؟ بله، بالاخره احمد ایمانی نازنین، هم از هیاهو این شهر زشت فرار را بر قرار ترجیح داد. وای از تنهایی! چرا که در این دیار غربت با شما خوش بودیم.
متعجب شده ام از خبر ماهی ها
اثری نیست دگر از اثر ماهی ها
تور ها خالی و قلاب به آب افتاده قطع شد
روزی ما با سفر ماهی ها
همه ی آینه را گشتم و یک ماهی نیست
مات ام از اینکه چه آمد به سر ماهی ها ؟
بعضی ها می شوند دریا،بعضی ها می شوند کوزه های آبی که از دریا برایمان آب می آورند کوز های رنگین ، به رنگ شعر و موسیقی و فیلم و عکس و مجسمه و نوشته و…
بعضی هامی شوند چشمه وبعضی ها می شوند کوزه هایی که …
بعضی ها رود و …
بعضی ها باران
و
.
.
و احمد از جنس باران های تند و کوبنده ی بیابانی بود ! از جنس دریاهایی که کنار کویر موج می زنند و از جنس چشمه هایی که زمزم می شوند تا برای همیشه از او آب برداریم برای ابد
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان